.....................



خستم از این دنیا...

دلم بدجوری گرفته... دوست دارم با صدای بلند بزنم زیر گریه و داد بزنم!!! دوست دارم که هق هق کنم آخه خدا قربونت برم آخه این عدله این انصافه که میگی اگه خودکشی کنید من مجازاتتون میکنم اگه میخوای عدل و رعایت کنی میزاشتی اومدنمون و مردنمون با خودمون باشه٬خستم به خداوندیت قسم خستم. دیشب میخواستم قرص بخورم و خودمو راحت کنم ولی بازم یه نیرویی نگهم داشت من عاشق مرگم ولی چرا خدا اونایی رو که دوست دارن برن نمیبره؟؟؟ چرا هر کی خیلی به این دنیا وابستس همیشه زودتر میرفته؟؟؟ خدا من خیلی خستم میخوام بیام پیش تو و بابا میدونم که همین الانشم جام تو جهنمه ولی دیگه برام مهم نیست حداقل تو مجازات جسمی میکنی. من از این دنیایی بچه بازی با این همه اسباب بازی که برامون ساختی تا خودمونو باهاش سرگرم کنیم خسته شدم. خودت نشستی تو بهشتت اونوقت به ما میگی با این چندتا اسباب بازی قانع شیم ؟ من تو رو میخوام پرواز به اون بالاها٬من از این دنیا و آدمای خاکیت متنفرم٬ ازشون بدم میاد.بابا یکی واسطه بشه پیش خدا بگه منو ببره اون دنیا. بهش بگه بی کسم بگه خسته شده از در بدری یکی بگه ازتون خواهش میکنم. خستم به خدا خستم...!!!





نوشته شده توسط هیچکس در یک شنبه 9 شهريور 1393

و ساعت 23:53


shahrivari

شهریوری... ی سری چیزارو...... فقط با ی "شهــــــــــــــــــــــــریــوری" میتونی تجربه و حس کنی ...! . . . . . . . . . و گرنه بعدش یا باس تو خــــواب ببینی ... یا تو فیــــلما ....





نوشته شده توسط هیچکس در شنبه 8 شهريور 1393

و ساعت 14:17


سنگینه...

با پسری بــاش كه رژ لبتو خراب كنه نــه ريملتــو با دخــــترى بــاش که وقتـــى نباشــــى " ريــــملش " پاک شه ! نه رُژ لــــبــِـش.. نمیدونم فهمیدی یا نه ... اما سنگینه...:





نوشته شده توسط هیچکس در پنج شنبه 6 شهريور 1393

و ساعت 4:58


به سلامتی اونی....

دكترم گفت عرق واسه سلامتيت ضرر داره. خندم گرفت. گفتم: دکی....... من كه واسه سلامتي خودم نميخورم. ميخورم به سلامتي رفیقم گفت: اینقدر الکل نخور میمیری. گفتم: اگه نخورم هم میمیرم. گفت: اگه بخوری با درد میمیری. گفتم:اگه نخورم ازدرد میمیرم. گفت: مستی جلوی دردو نمی گیره. گفتم: پاکی هم جلوی مرگ رو نمی گیره...:'' پس باز میخورم به سلامتی اونای ک واسمون خاطرات خوبی ساختنو بی دلیل رفتن...!!!





نوشته شده توسط هیچکس در پنج شنبه 6 شهريور 1393

و ساعت 4:56


سلامتی رد پاهای رو قلبمون

┈┈┈┏┓┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ┈┈┈┣┫┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ┈┈╭╯╰╮┈┏━┓┈┏━┓┈┈ ┈┈┃╭╮┃┈┣━┫┈┣━┫┈┈ ┈┈┃┣┫┃┈╰┳╯┈╰┳╯┈┈ ╲╲┃┗┛┃╲╲┃╲╲╲┃╲╲╲ ╲╲╰━━╯╲╲┻╲╲╲┻╲╲╲ ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺘﻪ ﻣﻨﻪ ﺳﺎﻗﯽ ﺑﺮﯾﺰ ... ﭘﯿﮑﺎ ﺑﺮﻩ ﺑﺎﻻ... ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻧﺎﯾﯿﮑﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﯿﺴﺘﻦ ﭼﻮﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺘﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻮﺩﻥ... ﺳﻼﻣﺘﯿﻪ ﺭﺩ ﭘﺎﻫﺎﯾﻪ ﺭﻭ ﻗﻠﺒﻤﻮﻥ... ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻥ ،ﺍﻣﺎ ...ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﺑﻐﺾ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ... ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ... ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺮﻣﺖ ﻧﻮﻥ ﻭ ﻧﻤﮏ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ !! ﺣﺮﻣﺖ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﯿﻤﻢ ﻧﮕﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻦ... ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﻪ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻣﯿﺸﯽ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﭘﺴﺮﻡ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺑﺮﯼ ﻣﯿﺸﯽ ﺍﺳﻢ ﭘﺴﺮﻡ... سلامتی پسری که به عشقش گفت : اگه بمونی میشی مادر دخترم و اگه بری میشی اسم دخترم... ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻧﺎﯾﯿﮑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻣﺎﻝ ﻣﺎ ﺑﺸﻦ ﻭ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻤﻤﻮﻥ ﻣﺎﻝ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺪﻥ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﺭﻭ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﻟﺒﺎﺗﻮ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻟﺶ ﺗﻨﮓ ﻧﺸﻪ ﻣﯿﮕﻪ:ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻮﺱ ﻣﯿﺎﺩ ﺳﺮﺍﻏﺶ... ﺳﻼمتی اﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻥ ؛ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ... ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺭﻓﯿﻘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺧﻨﺠﺮ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﯽ...





نوشته شده توسط هیچکس در پنج شنبه 6 شهريور 1393

و ساعت 4:55


عاشقانه

تصاویـــــر عاشقـــانه

 

 

تصاویـــــر عاشقـــانه

 

 

 

 






نوشته شده توسط هیچکس در پنج شنبه 6 شهريور 1393

و ساعت 4:36


آیا میدانید...

آیا می دانید جالب و حیرت آور آیا می دانستید که گرانترین درخت کریسمس جهان در توکیو به 10 میلیون دلار به فروش گذاشته شده بود آیا می دانید جالب و حیرت آور آیا می دانستید که 2 میلیارد نفر در جهان خواندن و نوشتن بلد نیستند که جمعیت دنیا 6 میلیارد است آیا می دانید جالب و حیرت آور آیا می دانستید که بینانگذار سلسله صفویه شاه اسماعیل و آخرین پادشاه این سلسله شاه عباس سوم بود آیا می دانید جالب و حیرت آور آیا می دانستید که جرم زمین 81 برابر ماه است آیا می دانید جالب و حیرت آور آیا می دانستید که به کمک رادار می توان سرعت اجسام متحرک را مشخص نمود آیا می دانید جالب و حیرت آور آیا می دانستید که لقب کشور آرژانتین ، کشور نقره است آیا می دانید جالب و حیرت آور آیا می دانستید که گلابی مفرح بخش قلب و کبد هست آیا می دانید جالب و حیرت آور آیا می دانستید که سلسله صفویه بین سال هاى 878 تا 1101 هجرى شمشی حاکم ایران بودند آیا می دانید جالب و حیرت آور آیا می دانستید که لقب کشور کوبا ، کاسه شکر است آیا می دانید جالب و حیرت آور آیا می دانستید که نام قدیمی ویتنام ، آنام بود آیا می دانید جالب و حیرت آور آیا می دانستید که اولین مردمانی که ذوب فلزات را در شهر سیلک در اطراف کاشان آغاز کردند ایرانیان بودند آیا می دانید جالب و حیرت آور آیا می دانستید که اولین مردمانی که حروف الفبا را ساختند در 7000 سال پیش در جنوب ایران ایرانیان بودند آیا می دانید جالب و حیرت آور آیا می دانستید که اولین مردمانی که شیشه را کشف کردند و از آن برای منازل استفاده کردند ایرانیان بودند آیا می دانید جالب و حیرت آور آیا می دانستید که اولین مردمانی که به فرمان یکی از پادشاهان زن ایرانی کشتی را ساختند ایرانیان بودند آیا می دانید جالب و حیرت آور آیا می دانستید که اولین مردمانی که اگو یا فاضلاب را جهت تخلیه آب به بیرون از شهر اختراع کرد ایرانیان بودند





نوشته شده توسط هیچکس در چهار شنبه 5 شهريور 1393

و ساعت 15:49


بهلول......

هارون الرشید درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن در بغداد را داد بهلول گفت : من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم هارون الرشید گفت : تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول نمی کنی ! بهلول جواب داد : من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد ! هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشده اید مردم گفتند : بهلول دیوانه شده است ! خبر دیوانگی بهلول به خلیفه عباسی رسید ! هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت : او دیوانه نشده است او بخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد ! حتی زمانی که از غذای خلیفه برای او می آورند می گفت : این غذا را به سگ ها بدهید بخورند حتی اگر آنها هم بفهمند مال خلیفه است نخواهند خورد !





نوشته شده توسط هیچکس در چهار شنبه 5 شهريور 1393

و ساعت 15:17


زن بودن یعنی این.....

زن بودن زن بودن یعنی شوهرت داره در مورد چک های برگشتیش حرف میزنه و تو داری به ریمل نکشیدت فکر میکنی زن بودن یعنی ساعتها فکر کنی به رنگ سفره ی هفت سین امسالت زن بودن یعنی دلتنگی برای گربه یک چشمی که روزهای زیادی تو حیاط خونت پرسه میزده و تو ازش متنفر بودی زن بودن یعنی دعا خوندن برای مردی که با سرعت وحشتناکی رانندگی میکنه و تو نگرانش میشی ... بی دلیل زن بودن یعنی حرف زدن با گل کنار سینک ظرفشوییت و بوسیدنش وقتی میبینی گل داده زن بودن یعنی تحمل مردی که ازش بیزاری و فقط سکوت میکنی و از درون میشکنی و له میشی زن بودن یعنی تو یک دقیقه هم به انتخاب غذای نهار فکر کنی، هم به تمیزی خونه هم به همه کارهای عقب افتاده و دلتنگی برای ارزوهایی که لابلای این کارهای عقب افتاده بر باد رفته ... زن بودن یعنی دلتنگی، عشق و نگرانی برای کسی که نمیدونی اسمش چیه ،اهل کجاست،چند سالشه و چه شکلیه زن بودن یعنی خاص بودن ، یعنی فرق داشتن





نوشته شده توسط هیچکس در سه شنبه 4 شهريور 1393

و ساعت 21:34


مرد بودن یعنی این.....

مرد بودن يعني ايناون مردایـــــــی که با یـــه نــــه گفتنشون میفهمـــــی که دیگــــه نبایــــــد اصـــــرار کنــی اونــــی که قبل از مهمونــــــی بایــــد لباستـــــو نشـــــون بــــــدی تا تاییـــــدش کنــــــه اونـــی که وقتی بهتــــ اخـــــــم میکنه باید شالتــــــــو بکشـــــی جلــــــــو اونـــــی که وقتــــــی میخــــــــوای از پیشش بــــری دست میکشه رو لبتـــــ و میگـــــــــه کمـــــــرنگ کــــــن اون رژتـــــــو اونــــــــــی که وقتــــــــی تــوی یه جمعید از بغلتــــ تکـــــــون نمیخــــوره اونـــــی که تـــــوی سرمــــــــا یـــــــخ میـــــــزنــــــــه ولی وایمیسه ســـــــر کوچــــه تا تـــــو بــــری توی خونـــــــــه اونـــی که اگه بخوای اشتباه کنـــی پیش خـــــودت میگــــــی اگه بفهمـــــــــه میکشتم اونی که خنــــــــده و شیطونیــــــــــاش فقط و فقط مــــــــــال خــــــــــودتــــــــه و اخمش مــــــال بقیــــــــــــه به این میگــــــــن مــــــــــــــــــــــــــرد.





نوشته شده توسط هیچکس در سه شنبه 4 شهريور 1393

و ساعت 20:42


سلامتی عشقم که یه روز بم میگفت بدون تو میمیرم

بابغض بهم میگفت بری میمیرم .. ولی روزی رسید که به من میگفت شما؟ به جا نمیارم .. . ســـلامـــتـــی خودم که پاش موندم . . . میرفتم بیرون تا ببینمش ولی ازدورکه میدیدمش انگارخیلی حالش خوب بود همونی که بهم میگفت واست میمیرم حالا واسه کسه دیگه میمرد . . اشکام سرازیر میشدو میگفتم:متاسفم!!! ســـلامـــتـــی عشقم که میگفت وقتی میبینمت دلم میلرزه ازته دل دوست دارم حالا وقتی مارو میبینه روشو برمیگردونه و میگه حالم ازش بهم میخوره .. . ســـلامـــتـــی خودم که به خاطرش از همه گذشتم دوره همرو خط کشیدم بعد فهمیدم خودم خط خورده عشقمم. . . . ســـلامـــتـــی عشقم که بهم خیانت کردولی فکرکرد ما گاویم نمیفهمیم ســـلامـــتـــی خودم که عشقمو باعشقش میدیدم بغضم میترکید میگفتم هی فلانی کاش میتونستم فقط اندازه چند ثانیه کوچیک جات باشم. . . عشقم دیگه سلامتیامون تموم شد ســـلامـــتـــی عشقت که جامو گرفت. . . ســـلامـــتـــی عشقت که منو به خاطرش ول کردی. . .





نوشته شده توسط هیچکس در سه شنبه 4 شهريور 1393

و ساعت 20:37


من زنم و تو مرد بمان

من زنم و تو مرد بمان من زنم… بی هیچ آلایشی… بی هیچ آرایشی! که بدوش بکشم بار تو را که مردی و برویت نیاورم که از تو قویترم… من زنم… با همین عقلم از چه ورطه هایی که نجاتت نداده ام و تو عقلت کاملتر از من بود!!! من زنم... یاد گرفته ام عاشقت بمانم و همیشه متهم شوم... حال آنکه تو بی آنکه عاشقم باشی تظاهر کردی با من خواهی ماند! من زنم... کوه را حرکت میدهم بدون اینکه کلمه ای از خستگی و دلسردی به زبان آرم و تو همواره ناراضی و پرصدا سنگریزه ها را جابجامیکنی چرا که تو نیرومند تری!!! من زنم... وقت تولد نوزاد ... تلخی بیداری شبها بر بالین فرزندمان... سکوت و صبر در زمان خشم تو مال من، لذتهای شبانه... خوابهای شیرین و افتخار مردانگی مال تو! عادلانه است نه؟؟؟ من زنم... آری من زنم... او خواست که من زن باشم ... همچنان به تو اعتماد خواهم کرد... عشق خواهم ورزید... به مردانگی ات خواهم بالید ... با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد... پشتیبانت خواهم بود... و تو مرد بمان! این راز را که من مرد ترم به هیچ کس نخواهم گفت!!!





نوشته شده توسط هیچکس در سه شنبه 4 شهريور 1393

و ساعت 20:36


عشق فراموش شده!!!

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی كه ذهنم رو مشغول كرده بود, باهاش صحبت می كردم. موضوع اصلی این بود كه من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور كه بود موضوع رو پیش كشیدم, از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی كه از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی اون شب دیگه هیچ صحبتی نكردیم و اون دایم گریه می كرد و مثل باران اشك میریخت, می دونستم كه می خواست بدونه كه چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع كننده ای براش پیدا كنم, چرا كه من دلباخته یك دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود كه با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شركت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یك نگاه به برگه ها كرد و بعد همه رو پاره كرد. زنی كه بیش از ده سال باهاش زندگی كرده بودم تبدیل به یك غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم كه اون ده سال از عمرش رو برای من تلف كرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من كرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه كرد, چیزی كه انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یك تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق كم كم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم كه یك نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نكردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این كه در این مدت یك ماه كه از طلاق ما باقی مونده بهش توجه كنم. اون درخواست كرده بودكه در این مدت یك ماه تا جایی كه ممكنه هر دومون به صورت عادی كنار هم زندگی كنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست كه جدایی ما پسرمون رو دچار مشكل بكنه! این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یك درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود كه بیاد بیارم كه روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست كرده بود كه در یك ماه باقی مونده از زندگی مشتركمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فكر كردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این كه اخرین درخواستش رو رد نكرده باشم موافقت كردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف كردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به كار می بره.. مدت ها بود كه من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی كه طبق شرایط طلاق كه همسرم تعین كرده بود من اون رو بلند كردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می كردیم و معذب بودیم.. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره. جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می كرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی كردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یك دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم كردم.. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل كارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شركت حركت كردم. روز دوم هر دومون كمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام كنم. عطری كه مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فكر كردم من مدتهاست كه به همسرم به حد كافی توجه نكرده بودم. انگار سالهاست كه ندیدمش, من از اون مراقبت نكرده بودم. متوجه شدم كه آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروك كوچك گوشه چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاكستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فكر كردم: خدایا من با او چه كار كردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیكی و صمیمیت رو دوباره احساس كردم. این زن, زنی بود كه ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس كردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز كه می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد كه همسرم رو روی دست هام حمل كنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می كرد. یك روز در حالی كه چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس كرد كه هیچ كدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم كه اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود كه من اون رو راحت حمل می كردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای كه تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت كوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل كرده بود, انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش كردم.. پسرم این منظره كه پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یك جزئ شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره كرد كه بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم, ترسیدم نكنه كه در روزهای آخر تصمیم رو عوض كنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حركت كردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می كردم, درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یك چیزی می گفت: ای كاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی كه همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیكی در زندگی مون توجه نكرده بودم. اون روز به سرعت به طرف محل كارم رانندگی كردم, وقتی رسیدم بدون این كه در ماشین رو قفل كنم ماشین رو رها كردم, نمی خواستم حتی یك لحظه در تصمیمی كه گرفتم, تردید كنم. "دوی" در رو باز كرد, و من بهش گفتم كه متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می كرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فكر نمیكنی تب داشته باشی؟ من دستشو كنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم كه نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.





نوشته شده توسط هیچکس در دو شنبه 3 شهريور 1393

و ساعت 15:55


داستان غم انگیز

نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد. طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها. گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد. صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم. برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد. آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام – تو جانم. تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان. ترسخورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم. مبهوت. گیج. مَنگ. هاج و واج نِگاش کردم. توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید. چهار و چهل و پنج دقیقه! گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!





نوشته شده توسط هیچکس در دو شنبه 3 شهريور 1393

و ساعت 15:50


اس اس......

من آن نی خشکم که برلب های نوازشگر ناپیدای توکه قصه فراق رادرمن می نوازد به غربت خویش پی می برم • • • درسکوت پر از فریادم میگریم ، میگویم با همین قلبم به وسعت تمام خوبی ها ونگاه های گرم وهمیشه عاشقت دوستت دارم آنقدری که بی نهایت دوستت دارم • • • چشمانم بی فروغ است موج انرژی دیگرمرا فرانمی گیرد دیگرهیچ چیز مرا نمی خنداند چه تاریکم چه سردم چه تلخ است این دنیا • • • • همان بالا بمان ! لذت می برم وقتی همه ب من میگویند تاج سرت زیباست • • • میترسم میترسم کسی نه خودت را که دوست داشتنت را از من بگیرد • • • بعضیا دوست داشتنشون مثل قرص خوردن میمونه هر هشت ساعت یه نفر . . ! • • • تعجب نکن که چرا هنوز فراموشت نکردم آدمها هیچوقت “بزرگتریــن اشتباهشون” رو فراموش نمیکنن ! • • • قرار نبوده تا نم باران زد دستپاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر بگیریم که مبادا مثل کلوخ آب شویم • • •





نوشته شده توسط هیچکس در دو شنبه 3 شهريور 1393

و ساعت 15:44


داستان کوتاه

شخصی به نام پل یك دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت كرده بود. شب عید هنگامی كه پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد كه دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می كرد. پل نزدیك ماشین كه رسید پسر پرسید: " این ماشین مال شماست ، آقا؟" پل سرش را به علامت تائید تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان این است كه برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این كه دیناری بابت آن پرداخت كنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای كاش..." البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزویی می خواهد بكند. او می خواست آرزو كند. كه ای كاش او هم یك همچو برادری داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: " ای كاش من هم یك همچو برادری بودم." پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با یك انگیزه آنی گفت: "دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟" "اوه بله، دوست دارم." تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشمانی كه از خوشحالی برق می زد، گفت: "آقا، می شه خواهش كنم كه بری به طرف خونه ما؟" پل لبخند زد. او خوب فهمید كه پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد كه توی چه ماشین بزرگ و شیكی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بی زحمت اونجایی كه دو تا پله داره، نگهدارید." پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت كه پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر كوچك فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره كرد : " اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه كه طبقه بالا برات تعریف كردم. برادرش عیدی بهش داده و او دیناری بابت آن پرداخت نكرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد ... اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری كه همیشه برات شرح می دم، ببینی." پل در حالی كه اشكهای گوشه چشمش را پاك می كرد از ماشین پیاده شد و پسربچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند





نوشته شده توسط هیچکس در دو شنبه 3 شهريور 1393

و ساعت 14:58



.:: Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by iknow ::.
.:: Design By :
wWw.Theme-Designer.Com ::.




این وبلاک تقدیم ب بهترین و عزیزترین کسم... _____________________ ◕‿◕تقـدیــــــــــــــــم ◕‿◕ ----------------------------- "☆•*¨*•.¸¸❤¸¸.•*¨*•☆" بــــــــه عشـــــق نازنینـــــــم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ بــــــــه عشـــــق آخرینـــــــم ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ بــــــــه بهترینــــــــــــــــــــــم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ بــــــــه زیباترینــــــــــــــــــــم ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ بــــــــه نفســــــــــــــــــــــــم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ بـــــــه عزیـزــــــــــــــــــــــم ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ بـــــه دلــدار زنـــــدگــــــی ام ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ بـــــه مَحــــــرَم اســــــــــرارم ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ بـــــه همدم شبهآی دلتنگی ام عـــ❤ــآشـِـقـِــــــتــَــــ❤ــم ...I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love you ........I Love you ........I Love you ........I Love you .......I Love you ......I Love you .....I Love you ....I Love you ...I Love you ..I Love you .I Love you .I Love you .I Love you ..I Love you ...I Love you ....I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love you ........I Love you ........I Love you ........I Love you .......I Love you ......I Love you .....I Love you ....I Love you ...I Love you ..I Love you .I Love you .I Love you .I Love you ..I Love you ...I Love you ....I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love you ........I Love you ........I Love you ........I Love you .......I Love you ......I Love you .....I Love you ....I Love you ...I Love you ..I Love you .I Love you ...I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love you ........I Love you ........I Love you ........I Love you .......I Love you ......I Love you .....I Love you ....I Love you ...I Love you ..I Love you .I Love you .I Love you .I Love you ..I Love you ...I Love you ....I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love you ........I Love you ........I Love you ........I Love you .......I Love you ......I Love you .....I Love you ....I Love you ...I Love you ..I Love you .I Love you .I Love you ...I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love you ........I Love you ........I Love you ........I Love you .......I Love you ......I Love you .....I Love you ....I Love you ...I Love you ..I Love you .I Love you .I Love you .I Love you ..I Love you ...I Love you ....I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love you ........I Love you ........I Love you ........I Love you .......I Love you ......I Love you .....I Love you ....I Love you ...I Love you ..I Love you .I Love you .I Love you .I Love you ..I Love you ...I Love you ....I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love you ........I Love you ........I Love you ........I Love you .......I Love you ......I Love you .....I Love you ....I Love you ...I Love you ..I Love you .I Love you ...I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love you ........I Love you ........I Love you ........I Love you .......I Love you ......I Love you .....I Love you ....I Love you ...I Love you ..I Love you .I Love you .I Love you .I Love you ..I Love you ...I Love you ....I Love you .....I Love you ......I Love you .......I Love you ........I Love you ........I Love you ........I Love you .......I Love you ......I Love you .....I Love you ....I Love you ...I Love you ..I Love you .I Love you .I Love you .(..')/♥ ♥('..) .\♥/. = .\█/. _| |_ ♥ _| |_




هیچکس




یالغوز
زهرا جنگجو
جنگجو ۲
ziba
بانوی شرقی(زابلی)
بانو
گیس گپ
عشق ......
life
رمانک(رویا)
هنر دست ساز2
هنر دست ساز
فاطمه(حجاب)
عشقولانه
چپ دست
دابل اس و گروه های کره
زاهدان چت
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خدایا وقتی دلت می گیره چیکار میکنی؟ و آدرس iknow.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا















»تعداد بازديدها:
»کاربر: Admin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 77
بازدید هفته : 87
بازدید ماه : 136
بازدید کل : 51841
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 51
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد پیغام خوش آمدگویی


چت روم

فال انبیا

فال حافظ


































قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس
href='http://avazak.ir'>قالب وبلاگ


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد پیغام خوش آمدگویی

کد تغییر شکل موس

قالب وبلاگ | قالب
گالری عکس